در عالمِ داستان نيز يك سيرِ تمدني وجود دارد، دقيقاً شبيه به سيرِ تمدنهاي بشري در عالمِ واقع. اما با تاخيري طولاني، گاهي اوقات به اندازهي صدها سال. داستان -و خاصه رمان، كه نوشتارِ حاضر ادعاي پرداختنِ به آن را دارد- در چنين تمدني رشد يافته است. جهانِ رمان بدونِ شك از جامعههاي بدوي آغاز ميشود. رمانهاي شباني (Pastorale) اولين دسته از رمانها هستند و آرامآرام جامعهاي كه رمان در آن واقع ميشود، بزرگتر ميشود و به تبع پيچيدهتر. آيا رمان هر چه مدرنتر باشد، از جامعهشناسيِ پيچيدهتري برخوردار است؟ قطعا جواب منفي است. مهم همريختي و يگانهگيِ جامعهي رمان با محتواي رمان است. بيراه نيست كه قبيلهي مكاندو يا روستاي كومالا ميتوانند محملي باشند براي مدرنترينِ قصهها! مهم همآهنگيِ محتواي صد سال تنهايي يا پدرو پارامو است با چنين جوامعي. رمان در جامعهي ما نيز در محملِ روستا زاييده شد. روابطِ سادهي روستايي براي رماننويس فضايي به مراتب سادهتر بود، از روابطِ پيچيدهي شهري. پيچيدهگيِ شهر، از ماشين نيست، از ساختمان نيست، حتا از تفريحگاه و بانك و بازار و غيرِ آن نيز نيست، پيچيدهگيِ شهر فقط منبعث از روابطِ انسانيِ پيچيده است. (به خلافِ نظرِ منتقدي كه در نقدي روي "منِ او" نوشته بود در تهرانِ فلاني اثري از پژوي 406 -كذا- نميبينيم، يا از ساختمانهاي بلند خبري نيست، پس قصهاش تهراني نيست...) رماننويسانِ ايراني خيلي دير از عرصهي رمانهاي روانكاوانه به رمانهاي جامعهشناسانه راه بردند. و البته از ميانِ آنان كه به رمانهاي جامعهشناسانه پرداختند، قليلي به روابطِ پيچيدهي شهري نظر افكندند. جامعهي بوفِ كور -اگر چنين تعبيري درست باشد، جامعهاي شهري نيست. حتا شازده احتجابِ گلشيري هم اگر چه در طبقهبندي رمانهاي جامعهشناختي مكاني ندارد، اما محدود است به يك خانواده، يا خاندان، پس نبايستي چيزي از روابطِ شهري را در آن انتظار داشت. كليدر و جاي خاليِ سلوچ از پيچيدهترين روابطِ روستايي بهره دارند، اما باز هم فاصلهي زيادي دارند با دغدغههاي انسانِ شهرنشينِ امروزي. به خلافِ سووشون كه اگر چه با جامعهي روستايي نيز بيارتباط نيست، اما روابط شخصيتهايش پيچيدهاند. صادقِ چوبك، اول نويسندهي جديِ ايراني است كه فضاي شهري را دستمايهي كارِ خود قرار داد. در سنگِ صبور ما نمادي از شهر را ميبينيم و آن نيست مگر خانهاي با اتاقهاي اجارهاي تا نمادي از يك شهرِ بزرگ را در خانوادهاي كوچك ببينيم. روابطِ شهري نيز تقليل مييابند به روابطِ ميانِ ساكنانِ اتاقها. البته نفسِ اجارهنشيني در همچه خانهاي راه را براي ورودِ شخصيتهايي از طبقاتِ ديگر، مسدود ميكند. اين تجربه -يعني نمايشِ خانههاي مستاجرنشين، به عوضِ نمايشِ شهري پيچيده- بارها در ادبياتِ چپ موردِ آزمايش قرار گرفت. الگوي خانهي اجارهاي البته در ادبياتِ جهاني نيز مسبوق به سوابقِ بسيار است. شايد احمد محمود را بتوان اولين رماننويسي دانست كه خارج از الگوي چوبك به خلقِ جامعهي شهري دست يازيد. اين البته بعد از تجربهي همسايهها بود كه خود اسيرِ سنگ صبور بود. باقيِ قصهنويسان در الگوي چوبك گرفتار شدند. نه فقط قصهنويسان كه بسياري از فيلمفارسيسازان نيز. نمونهي خوبِ آن گوزنهاي كيميايي است كه زندهگيِ سيد در همچه خانهاي ميگذرد و روابط مستاجرها و مالك، نمادي است از روابطِ مردم و قدرتِ قاهره در جامعه... جامعهي گوزنها را مقايسه كنيد با جامعهي قيصر تا اين تفاوت را دريابيد. در قيصر ما فرصت ديدنِ خانوادههاي بزرگ و اصيل را داريم، حال آن كه در گوزنها چنين امكاني حتا بالقوه نيز وجود ندارد. بعدتر الگوي چوبك در باغِ بلورِ مخملباف -به عنوانِ يكي از موفقترين رمانهاي دههي شصت- تقليد شد، و حتا هنوز نيز اين الگوي نخنما دست از سرِ نويسندهگان بر نميدارد. (نمونهي آخري كه خواندهام، كاري است از داوود بختياري به نامِ طعمِ زندهگي كه البته كاري است خواندني.)
***
اما الگوي چوبك چه ارتباطي دارد به رمانِ همنواييِ شبانهي...؟ داستانِ رضا قاسمي در يك پانسيون ميگذرد. ساختماني شش طبقه كه اتاقهايش توسطِ اريك فرانسوا اشميت اجاره داده شده است. چه قدر تفاوت است ميانِ اين پانسيونِ سالِ ٢٠٠٠ و خانهي سنگِ صبورِ صادقِ چوبك؟ به جز زمان و مكان، تنها تفاوت، اختلافِ دو سنتِ معماري است. معمارياي كه در سطح بدونِ محدوديت است و معمارياي كه در ارتفاع. و البته در نمونهي شرقيِ معماريِ مدور اتفاقا به عكسِ نمونهي غربي و معماريِ آپارتماني و استوديوفلتي، بر اِمكانِ توليدِ رابطه ميافزايد. اصالتا آپارتمان (Apartment) در فرهنگي طراحي ميشود كه بر "جداسازي" تاكيد دارد. به خلافِ نگاهِ ترجمهايِ ما كه به قياسِ مملكتِ خودمان گمان ميكنيم فرهنگِ آپارتماننشيني باعثِ ترويجِ جدايي ميشود، در فرنگ قضيه معكوس اتفاق ميافتد، يعني نياز به "جدازندهگيكردن" باعثِ طراحيِ آپارتمان ميشود. بگذريم. رضا قاسمي در همنواييِ اركسترِ شبانه... الگوي چوبك را در جامعهاي بازتوليد كرده است كه به لحاظِ فرهنگ به هيچ رو با فرهنگِ اصليِ ما -و نه اين شترگاوپلنگِ التقاطي- قرابت ندارد. او به درستي دريافته است كه مجبور است ساكنانِ زير شيرواني را هموطن قرار دهد، اما ذاتِ فرهنگِ غرب را در نيافته است؛ فرهنگي كه ما هنوز در ترجمهي لغت به لغتِ آن فروماندهايم. مثلاً لغتِ "Privacy" (خلوت، تنهايي، محدودهي شخصي، حريمِ خصوصي؟!) را در نظر بگيريد. چه ترجمهاي را معادلِ آن ميدانيد وقتي هنوز به لحاظِ دال و مدلولي در عالمِ واقع براي ما معدوم است؟ تازه فراموش نكنيد كه اين لغت به عنوانِ يكي از حقوقِ شهروندان، اصلِ مسلمي است در فرهنگِ غرب... به همين دليل من نگاهِ رضا قاسمي را به فرهنگِ غرب معيوب ميدانم. جهانِ داستانِ او اصالتاً جهانِ غرب نيست كه بخواهيم از عدمِ چالشِ فرد با محيط و غيرِ آن گله كنيم. جهانِ داستانِ رضا قاسمي يك جهانِ روستايي است اما با لافِ گزافِ جهانِ غرب... و بنا بر اين معتقدم كه جهانِ داستانش با محتواي آن همگون نيست. با اين همه نبايستي از يك كشفِ وي به سادهگي گذر كرد و آن هم نيست مگر زندهگيِ بعضي از مهاجران (تبعيديان، هموطنان، يا هر لغتِ ديگري) در فضايي روستايي. وقتي تو در فرهنگي هضم نشوي و دستِ بالا با تعدادِ كمي از هموطنانت مرتبط باشي، لاجرم در روستا زندهگي ميكني، حتا اگر هاي-جاب(Hi-Job ) داشته باشي و هاي-كلاس (Hi-Class) بپوشي و از همهي چيزهاي هاي-تك (Hi-Tech) سر در بياوري...