بر سرِ آنم كه گر ز دست برآيد در پايانِ هر ماه نگاهي داشته باشم به مطالبِ مندرجه و منتشره در لوح كه سوزني به خود زده باشيم و بعد جوالدوز به ديگران (بعونه)! يك ماهي از شروع به كارِ لوح ميگذرد. ما را به سختجانيِ خود اين گمان نبود. من تازه ميفهمم كه چه كارِ مشكلي است يك نشريه را، ولو يك نشريهي الكترونيكي را، اداره كردن. تازه ميفهمم كه چه جانِ كردياي بايد كند تا يك مطلب را براي نشر آماده كني. بگذريم. اين مشكلِ من است! در اين مدت چند قسمت كارِ جنابِ مرتضا سرهنگي را به لحاظِ ارزشِ خبري كه در اين روزگار داشت، سايتهاي مختلف استفاده كردند و نتيجه آن شد كه ما -كه هميشه ريزهخوارِ سفرهي ايشان بودهايم- از صدقه سريِ مطالبشان توانستيم لوح را برسانيم به يكي از پرمخاطبترين سايتهاي ادبي. دو مطلب ايشان چيزي در حدودِ 3500 نفر خواننده داشت و كلي نظر. خوشحالم كه حالا ما نيز در نشرِ نشريهي دوستداشتنيِ كمان كاري كردهايم، اگر چه هيچ زماني دوشنبهها اعني يومالمشما! ما را براي پست كردنِ كمان دعوت نكردند! "لوح" مانندهي آن پيرزني كه با دوكِ نخريسياش در صفِ خريداران يوسف(ع) ايستاده بود، در نشرِ فرهنگِ "كمان" ميكوشد... البته به شرطِ آن كه برادرانِ غيور در حوزه، يكهو پيراهن را قبا نكنند! آقايان مختاباد از لندن، سيد رضا شكراللهي، فلاح(؟!) به جنابِ سرهنگي سلام رساندهاند. و البته نه در كنارِ اين عزيزان كه در جناحي ديگر بسياري از واماندههاي منافقين كه خيلي زود از ادبياتِشان قابلِ شناسايي هستند نيز ايشان را دريغخورِ الطاف! نكردهاند. ما نيز هم از اين منافقانِ هميشه در صحنه كمالِ تشكر را داريم، چرا كه موجباتِ انبساطِ خاطرِ هياتِ تحريريه را فراهم ميآورند! آدمياني كه در اين روزگار هنوز هم از ژنرالهاي صدام دفاع ميكنند. البته اگر مطالبشان را در اين صفحه درج ميكرديم، شايد در سرچانجينها كلي طرفدار پيدا ميكرديم!!! جالبترين نكته در موردِ "نامِ اين ژنرال را به خاطر بسپاريد" اين است كه هيچ كدام از اين ژنرالها در سياههي جنايتكارانِ جنگيِ امريكاييها قرار ندارند. اما بعد. ديدار با يادها. محسن مومني به جز رفاقت متاسفانه قائممقامِ مديرِ ما نيز هست. پس پر واضح است كه بنده به سنتِ چاپلوسي بايد از اين كار تعريف كنم! مردم مدير دارند، ما هم مدير داريم! مديرِ مردم ميرود اروپا و سوغاتي نوتبوكِ آخرين مدل ميآورد، مديرِ ما هم به عنوانِ سفرِ خارجي ميرود افغانستان و برايمان سفرنامهي هرات سوغات ميآورد. خلايق هر چه لايق! صحبت از افغانستان شد و طبيعي است كه موي جعفريانصاحب را آتش زدهايم. محمدحسين جعفريانِ عزيز كه به گمانِ من تلاشش در انتقالِ فرهنگِ افغاني بسيار موفقتر بوده است از تلاشِ مديرانِ صنايع در انتقالِ تكنولوژيِ اروپايي، قرار است هر هفته برايمان مطلب بفرستد. حتا از ديارِ جنرالها و طالبها. از آن گپهايي براي ما بنويسد كه همه بعدش مثلِ دوستانِ افغاني به جاي احسنت فرياد بكشيم: نامِ خدا، نامِ خدا. از محمدرضا بايرامي و حميد شاهآبادي هم دو داستانِ كوتاه زدهايم و دو شعر از قيصر امينپور و عليرضا قزوه. به اميد خدا روندِ انتشارِ داستانِ كوتاه و شعر را در آينده سرعت خواهيم بخشيد. دو مطلب، نقدِ فرهنگي از ابراهيمِ زاهدي مطلق كار كردهايم. هر دو خواندني و مثلِ خودش دوستداشتني. ابراهيم زاهدي اهلِ باج دادن نيست. به هيچ طرف. گاهي اوقات به صداقتش غبطه ميخورم. در مطلبي راجع به عموزاده خليلي خيلي درست و منطقي به تا خرخره دولتي بودنِ امثالِ او اشاره كرده است. اين تلنگر لازم است. هر از گاهي لازم است. چند ماهِ پيش از مجلهي همين آقاي عموزادهي خليلي يعني "چلچراغ" از من براي مصاحبه وقت خواستند. ما نيز هم رفتيم و كلي وراجي كرديم. بحث به سياست كشيد و يكي از مصاحبهكنندهها ادعا كرد كه چلچراغ سياسي نيست و دخل و خرجش ميخواند و... از ما اصرار و از او انكار. همينجور كه بالا و پايين ميپريد و داد و بيداد ميكرد و دستانش را در هوا تكان ميداد، برگههاي مصاحبه را ديدم كه روي سربرگش نوشته شده بود: نوروز! ارگانِ رسميِ مشاركت! بگذريم. از اين سلسله نقدهاي فرهنگي بيشتر منتشر خواهيم كرد. امروز خبري هم از سخنراني محمدرضا سرشار به نقل از ياسِ نو درج كرديم، تحتِ عنوانِ "همهي نويسندهها غلطِ املايي دارند". اميد كه نه، رجاي واثق دارم كه اين عنوان ساختهي خبرنگار باشد. در بندِ پايانيِ خبر از قولِ جنابِ سرشار آمده است كه "من هيچ نويسندهاي را سراغ ندارم كه در املا بيست گرفته باشد، جز خودم و يادم نميآيد كه تا حالا كتابي نقد كرده باشم كه غلطِ املايي نداشته باشد." گمانِ من البته كماكان اين است كه خبرنگار جملهي پاياني را در انتهاي خبر، دستكاري كرده است تا اصلِ خبر را لوث كند. اما اگر اين عينِ صحبتِ آقاي سرشار باشد و ايشان نيز به جديت اين مطلب را بيان كرده باشند... عالم، عالمِ لوطيگري است. و من و تو هر جاي عالم كه باشيم، پشتِ كامپيوتر، مثلِ همين الان، يا پشتِ گاوآهن، توفيري نميكند، من و تو در گودِ باستانيِ مرام و معرفت ايستادهايم. شهرت نيز مانندِ ثروت اعتباري است خداداد و زوالپذير. آن به كه در اين گود، يا علي بگوييم و زمين ببوسيم و نگوييم كه "همه غلطِ املايي دارند جز خودم" بل براي اين همه جوان كه در به در دنبالِ كتابِ خوب ميگردند، بگوييم، كتابِ روي ماهِ خداوند...ِ مصطفا مستور را بخوانند، يا عريان در برابرِ بادِ احمد شاكري را. توفيري نميكند؛ مهم اين است كه بدانيم تريبون، همان گود است و عالم، عالمِ لوطيگري. نگوييم نخوان، نخوان، نخوان، بل حالا كه چار نفر به حرفمان گوش ميكنند، بگوييم بخوان... اقرا باسم ربك الذي خلق... باري؛ اين درست كه من به اين "جز خودم" انتقاد دارم، اما همزمان محمدرضا سرشار را دوست ميدارم، بسيار دوست ميدارم، نه به خاطرِ نقدهايش، بل به خاطرِ صراحت و صداقتش. دو متاعِ نايابِ اين روزگار...
***
ساغر نصراللهي، سعيد ه. معصومي، خانم حاميم دانشجوي پزشكي، داريوش مفتخر و بعضي ديگر از دوستان خواسته بودند تا با "لوح" همكاري كنند. لوح منتظرِ آثارِ شماست. چند نفري از نوشتهي اين قلم راجع به شهردار سابق گله داشتند. خانمي بود به قولِ اطلاعاتي جماعت به نامِ "س" كه كلي آشنايي داده بود و گفته بود كه كتابهاي مرا خوانده و الخ و از اين قلم انتظار نداشته است كه اين چنين به كسي كه با ايشان رفت و آمد خانوادهگي دارد، بتازد. عدهي عديدهاي هم از اهاليِ فرهنگ از اين قلم خرده گرفته بودند كه تو را چه به سياست! بد هم نميگفتند البته. اما وقتي ريز بشوي و ببيني كه شهرداري در اين ملك بلاواسطه به هنرمند حقوق ميدهد، نيك ميفهمي كه سلامِ لر آنچنان هم بيطمع نيست. اما دوستاني هم داشتم كه از گزندگيِ نوشته گلهمند بودند و... باشد. به روي چشم. اصلا درود بر شهردارِ سابق و اسبق و اسبوقِ تهران. خدمتچپانمان كردند! بس است؟! راستي ميانِ اين همه نظر كسي هم نظر داده بود، كه "گرافيكِ سايت بسيار عالي ميباشد!" آي.پي و آي-دياش را چك كرديم و فهميديم دوستِ عزيزمان كاميار كاوندي -گرافيستِ سايت-خودش -البته در كمالِ فروتني- اين نظر را بيان فرموده است. همين تواضعِ او ما را كشته است. انتشاراتِ ماكان و آقاي فرهادِ غايب (از دستاندركارانِ صنعتِ نشر) از سرلوحهي سوم، تعددِ عناوين، بزرگوارانه تعريف كرده بودند. ممنون از حسنِ ظنشان. از آقايان سعيد فلاحپور (مديرِ پرسابقهي فرهنگ) و پرويزِ كرمي(سردبيرِ محترمِ جوان)، ديدهور، قاسمي (از رفقاي قديمي)، سيد محمد روحاني (از اساتيد)، ابوالفضلِ درخشنده (نويسندهاي كه قرار شد كارشان را براي واحدِ آفرينشهاي ادبي بفرستند)، حسن محمودي (منتقد و روزنامهنگار)، عليرضا بهرامي (ايسنا)، مهدي رسولي، مجهول! (وبلاگنويس)، عبدالرحيم سعيدي (شاعر)، حميد محمدي (روزنامهنگار)، عليرضا فراهاني، مهدي كفاش، مجيد ساعي، رادي، رشيديپور، مهدي، مسعود، دكتر علي كازروني و خانمها دارا سعيدي و اسما گشتي كه اظهارِ لطف نموده بودند و با پيشنهاداتِ خود ما را راهنمايي كرده بودند، كمالِ تشكر را داريم.
***
و اما مطالبِ غيرِ مندرجه! از هفتهي پيش الي زماننا هذا، همه سرِ خود و في سبيل الله دارند دربهدر ميگردند دنبالِ سردبير براي همشهري. من اگر بودم هيچكدام از مديرانِ همشهري را عوض نميكردم. از عطريانفر بگير و بيا پايين. واقعيت آن است كه نويسندگان همشهري به قدري زرنگ هستند كه با هر سياستي ميتوانند كار كنند. كافي است كمي پيچِ بادسنجشان را دستكاري كنند؛ نمونهاش هم تعريف و تمجيدشان در هفتهاي كه گذشت از شهردارِ جديدِ تهران... (اين هم براي علاقهمندانِ شهرداريها!) بگذريم؛ ل و ح، از لايههاي ويرانشدهي حيات خواهد نوشت، شايد هم حياط! ممنون از محبتتان