به دریای جنوب شما میگفتیم شمال!
|
من از جایی آمدهام که به دریای جنوب شما میگفتند شمال! هر بار که باری سبک میکردیم و تنی به آب میزدیم، پدر سر حال و سبکبار شنا میکرد و میگفت: من که رفتم تا اتحاد جماهیر شوروی، میروم تا خرسی سپید برایتان بیاورم! و میرفت و میرفت تا در آبی آب نقطهی سیاهی میشد. ما، کودکانه به دنبالش میرفتیم و امواج به سینهمان میخورد و به زمینمان میزد. جلودار ما دریا بود و جلوگیر ما موج!
من با همهی کودکانهگی به موجی میاندیشیدم که از دریا به ساحل میآمد و جلو مرا میگرفت. شرح سفر موج، پرخروشترین اندیشهی کودکانه بود. موجی که از اتحاد جماهیر شوروی راه میافتاد و به ساحل ما میرسید و به سینهام میزد و جلو پیشرفتن مرا میگرفت!
آرزوی کودکیم این بود که آن سوی دریا را ببینم که چهگونه امواجش به خلاف امواج ساحل ما، از ساحل راه میافتادند و به دریا میرفتند. آرزوی کودکانهام تماشای کودکان آنسوی آب بود که چهگونه از ساحل به دنبال موجی میدوند که از ساحلشان دور میشد و به دریا میرفت تا به ساحل ما میرسید. این پرسش اول دریایی من بود.
حالا در روز چهل و دو سالهگیم که آن نقطهی سیاه، افق سپیدی شده است، اولین آرزوم در حاجترخان (هشترخان-آستراخان) و شمال دریای قزوین (کاسپین) پاسخ به همان اولین پرسش دریایی است. دریایی که موجهاش قرار است به سوی ما بیایند و ساحلی که موجهاش به سینهی کودکان نمیزنند که به پشتشان میزنند تا جلو بیایند!
×××
راستی... ما به ساحل قزوین که میرسیدیم، باید پشت به دریا میکردیم تا به قبلهی مسلمانان، کعبه، خورشید، رو کنیم؛ همانسان که ترکمن و قزاق دریا را در شانهی راست میدیدند و آذری در شانهی چپ. اینجا حکایت دیگریست... باید به دریا رو کرد تا به آسمان رسید و خورشید را دید!
پسنوشت: پس از این سخنرانی معاون وزیر فرهنگ حاجترخان با خوشذوقی خرسی سپید به هیات ایرانی تقدیم کرد! تصویر
در همين رابطه :
. گزارشی از نشست آستراخان
|
|