رضا امیرخانی را با داستان سیستانش شناختم. با آن روایت صمیمانه ی هم سفری با ره بر. رسم الخطِ خاصش مرا توی منِ او هم رها نکرد. یک بار فکر کردم امیرخانی از تمام عناصر کتاب، حتی از ورق های سفیدِ وسط چاپ های قدیمِ منِ او برای حرف زدن با مخاطبش استفاده می کند. ارمیا، بیوتن، قیدار... همه ی این ها را بارها و بارها خوانده ام. یک چیزی توی ذهنم، علی فتاح، ارمیای قطعنامه ی 598، سیلورمنِ نیویورک سیتی و قیدار پاسیّد را با حاج کاظم آژانس شیشه ای و حیدرِ بادیگارد ممزوج می کند. یک حسِ لوطی منشانه ی علی وارِ عدالتخواه.
حالا خبر آوردند رمان جدیدش منتشر شده. توی گروه برای دوستِ قاصدمان نوشتم: به به! دلم برای این که یک رمانِ خوب بخرم، به همراه یک بسته بیسکوئیت و یک لیوان شکلات داغ، بشینم یک گوشه ی دنج و بخونم، تنگ شده بود! مجدداً: به به...
#رمان_رهش
#رضا_امیرخانی
پ.ن: رهشِ امیرخانی را دوست دارم. بر جاده های آبی سرخِ نادر ابراهیمی را هم. یک قرار بگذاریم؟! هر وقت "تو" آمدی، این ها را برایم بگیری، بنشینیم روی آن میز و صندلیِ گوشه ی کافه کتاب. تو بخوانی و من از واژه های کتاب و واجگانِ صوتِ "تو"، توأمان جان بگیرم!